شب یلدا

شب شد دل من «سحر» نیامد

سیمرغ دلم ز در نیامد

طاووس که عشوه همکارش بود

سر در پر خود کشید و بر نیامد

روزی مرا به اشک خواندند

عشق از دل من به در نیامد

نام تو به لوح خون نوشتم

کین یار برفت و از سفر نیامد

خون جگرم طلای ناب است

این دُر گران ز بی ثمر نیامد

گفتند مرا که چونی؟؟

گفتم که غمش به پا و سر نیامد

گفتند حذر کن از عشق

من را به دیده خون حذر نیامد

عشقت ز دلم برون چه خواهی؟

چون میخی که به سنگ رفت و در نیامد

دیوان دلم به خون نوشتم

کین عشق به سیم و زر نیامد

رفت و دگرش یاد نیاید ما را

آواز حزین ز مرغ «سحر» نیامد

سیب

تو به من خندیدى
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده
از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
- خانه کوچک ما
سیب نداشت

این مطلب رو از زنده یاد حمید مصدق خواندم

بلور تنهایی

منتظر کسی بودم تا بلور تنهاییم را بشکند وقتی آمد قلبش را شکستم تا مبادا تنهاییم را بشکند تنهاییم را که اینک عزیز میشمردم
تقدیم به تو...