سلام

ببخشید که من نمیتونم اینجا سر بزنم سعی می کنم برنامه ریزی میکنم تا لااقل اینجا رو  از دست ندهم

نمیدونم شاید باعث همه اینها خودم باشم راستش بعد از تمام شدن ساعت کاریم تو شرکت قبلی  باید به تهران بروم تا به شغل سوم خودم برسم به همین خاطر کلا خودم رو هم فراموش کردم چه برسه به اینکه اینجا بیام

تازه فهمیدم که به اندازه عمر خودم تجربیاتم کم هستش و باید خیلی چیزها رو امتحان کنم و کلی مطلب باید یاد بگیرم به همین خاطر فعلا لازمه که چند شغله باشم و تا دیر وقت برای کسب تجربه باشم

راستی از هر دو نوشته شما هم ممنون هستم و خوشحالم از اینکه لااقل شما من رو فراموش نکردید و اینجا سر میزنید و من رو شرمنده میکنید واقعا ازتون ممنونم

اگه دروغ نباشه اینجا تنها دلخوشی من هست و تنها جایی هست که میتونم حرف رو بزنم و هر چه فریاد دارم آزادانه و راحت بزنم

در ضمن اگه من اینجا  سر میزنم و میام فقط به خاطر شماست به خاطر اون خاطراتی که با شما داشتم ودارم و به خاطر تمامی لحظاتی که باهم بودیم ...وو و

ازت ممنونم و هیچوقت فراموشت نمیکنم حتی اگه خیلی مشغول باشم همیشه به یادت هستم  

این رو هم تقدیم میکنم به تو

وقتیکه خاطرات گذشته در دل خاموشم بیدار میشوند بیاد آرزوهای در خاک رفته .آه سوزان از دل بر میکشم و غمهای کهن روزگاران از کف رفته را در روح خود زنده میکنم .
با دیدگان اشکبار یاد از عزیزانی میکنم که دیری است اسیر شب جاودان مرگ شده اند .
یاد از غم عشق های در خاک رفته و یاران فراموش شده میکنم .رنجهای کهن دوباره در دلم بیدار میشوند .افسرده و ناامید بدبختیهای گذشته را یکایک از نظر میگذرانم و بر مجموعه غم انگیز اشکهایی که ریخته ام مینگرم .و دوباره چنانکه گویی وام سنگین اشکهایم را نپرداخته ام
دست به گریه میزنم .اما ای محبوب عزیز من اگر در این میان یاد تو کنم غم از دل یکسره بیرون میرود. زیرا حس میکنم که در زندگی هیچ چیز را از دست نداده ام.
بارها سپیده درخشان بامدادی را دیده ام که با نگاهی نوازشگر بر قله کوهساران مینگریست
گاه با لبهای زرین خود بر چمن های سر سبز بوسه میزد و گاه با جادوی آسمانی خویش آبهای خفته را به رنگ طلایی در می آورد.
بارها نیز دیدم که ابرهای تیره چهره فروزان خورشید آسمان را فرو پوشیدند .مهر درخشان را وا داشتند تا از فرط شرم چهره از زمین افسرده بپوشاند و رو در افق مغرب کشد.
خورشید عشق من نیز چون بامدادی کوتاه در زندگانی من درخشید و پیشانی مرا با فروغ دلپذیر خود روشن کرد .اما افسوس.دوران این تابندگی کوتاه بود زیرا ابری تیره روی خورشید را فرا گرفت .با این همه در عشق من خللی وارد نشد زیرا میدانستم که تابندگی خورشید های آسمان پایندگی ندارد.

 

شب خوش امیدوارم تو همه کارهات موفق باشی
کسی که نتونستی  از نگاهش بخونی حرف دلش رو
نمیدونم شاید دیگه نگاه بیانگر راز درون نیست

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
غزل... دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 03:45 ب.ظ

غزل.... دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 08:53 ب.ظ

روزها میگذر ناغافل از اینکه بدانیم این لحظه های عمراست که بربادمیرود.
بازهم مثل همیشه زیباوساده و روان مینویسید.حرف دل را میگویید بی انکه حرف دل....رابشنوید. گوش کن(ازاحساست هیچ نمیدانداما حرف دلت را در نگاه های اولت خوانده!) اسمونی ها زودقضاوت نمیکنن !وازیاد نبر که هنوز نگاه بیانگر سر درون است تا همیشه !خوشحالم که ازغم رهاشده اید و خوشحال تر انکه مجهولی برای خویش درذهن باقی نگذاشته ای.اما ....او همسفرراهت نیست کسی که پابه ایت به دنبال دویدن باشد . اوپریده گسسته ..................................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد