دل دفتری است که هیچش کرانه نیست...


رنگ می زند
... نقشی از قلم ... و اثری ماندگار بر صفحه ی سفید که هیچش زوال نیست. و آن, دلی است آکنده از تمامی آنچه او از سر مهر بر جان ما ارزانی داشته است... و پوششی است بر شرمساری این جسم عریان و شاید روحی سرگردان. گرچه سرگردانی فزونی یابد اگر این پوشش سبز را بر تن کند. و تن چه زیباست هرآنگاه که او را در بر گرفته است.

دل دفتری است جایگاه امن آنچه حقیقت است و آنچه را که نادانان, نباید دانست. و جلدی که برازنده ی آن باشد. تا از شر مدعیان به دور نگاه داشته شود تا هیچگاه اسرار عشق و مستی بر آنان فاش نگردد تا در این درد, بیخبر بمیرند.

غافلان هشیار در پس پرده ی وجود نشسته و سر به زیر, ناآگه از آنچه حقیقت خلقت در آن نهفته به خود مشغولند. و مستان باده به دست, سرگردان در پی گوهری نایاب در وجود خویش...

می گردد و می گردد: روزگار هشیاری... و زمان آنان را با خود خواهد برد- هر آنکه نتوانست جوینده ی قابلی باشد- ... اما ما می گردیم و می گردیم تا به دستش آریم و آنگاه دیگر نه زمان برای ما معنا خواهد داشت و نه مکان.

و در این عصر هشیاری, پرده ی پندار می دریم و جامه ی مستی بر تن می کنیم و دل به دریا می زنیم که هر چه او خواست , نکوست..

 تقدیم به تو عزیز
 من همیشه  دوست داشتم بری  یک بار هم که شده می تونستید  من رو بفهمید
  اگر بد اخلاقی میکنم یا حرفی میزنم که باعث رنجش شما می شه ببخشید
ببخشید... ببخشید

کاش میشد

کاش میشد دلها را با هم عوض کرد

تا او هم می دانست

چه دردناک است

دوست داشتن

و دوست داشته نشدن

تقدیم به تو عزیز....