س
ل
ا
م

باز شوق یوسفم دامن گرفت
پیر ما را بوی پیراهن گرفت
تا نپنداری ز یادت غافلم
هر شب روز خون میجوشد از دلم


دوباره سلام
باز من تنهای تنها ....

من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
و قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است ؟

سلام
آخ که دلم خیلی گرفته

کاشکی یکی بود میفهمید من چی میکشم

کاشکی یکی بود که وقتی تنها میشدم با من همراه بود

کاش.....

کاش.....

نمیدونم دلم خیلی چیزها میخواد

طبق معمول خواستم بخوابم ولی نتونستم 

 اصلا خوابم  نمیومد

 نمیدونم شاید این آخرین بارباشه  که من تنهای تنها باشم و بتونم تنهایی و تو آرامش فکر کنم

آخه امشب من تنهام و هیچ کس نیست و خیره شدم به آسمون تا خواب بیاد سراغم

دوباره چشم هام رو بستم وبه خودم تلقین کردم که بخواب  بخواب .....

نشد نتونستم بخوابم  توی همون حالت که چشم هام رو بسته بودم برگشتم به گذشته به روزهایی که من خیلی خاطره از اون روزا داشتم

درست دو سال پیش بود که شروع کردم به کار به طوریکه هشت صبح تا حدودای ساعت ده ونیم یازده شب کار میکردم و تو این مدته با خیلی ها آشنا شدم و خیلی چیزها یاد گرفتم وخیلی چیزها هم از دست دادم راستی دل خیلی ها رو شکستم وبه خیلی چپزها بی اعتنایی کردم

 طهنه ها و نگاه خیلی ها رو ندیده گرفتم  به جز یک نگاهی که ناخواسته من رو فریب داد

آره اون  از سادگی من سوء استفاده کرد و بعد از گذشت شش ماه  من تازه فهمیدم بودم که چه اشتباهی کردم

بگذریم من همونطور که براحتی با اون آشنا شده بودم به سختی و در عین ناباوری از اون جدا شدم و الان هم خوشحال هستم که این آشنا بیش از این طول نکشید

حالا هر موقع که تنها میشم میرم تو فکر که چه اشتباهی کردم

نمیدونم شاید هیچ موقه اون رو نبخشم یا شاید هم مثل بقیه اون رو هم ببخشم

نمیدونم

راستش رو بخواهین انسان جایزالخطاست و بعضی چیزها رو هم امتحان کنه بهتره

حالا میتونم بگم که این تجربه رو هم بدست آوردم که نباید به هیچ کس دل بست و نباید به سادگی حرفهای اطرافیان را باور کرد

راستش وقتی که فکر میکنم و اون روزا بیاد میارم دلم میگیره که چه چیزایی رو از دست دادم

دیگه مثل قبل اون علاقه ای که به نوشتن داشتم رو ندارم

دیگه نمیتونم چیزی بنوسیم  و دیگه حس کتاب خوندن رو هم ندارم

مثل الان که نمیدونم چی بنویسم

راستی فکر میکنم که اینجا اومدن و رفتن هم یه جور وقت تلف کردن باشه

ولی نه اگه اینجا نبود که من تا حالا هفت تا کفن پوسونده بودم

نمیدونم

خوابم که نبرد هیچ بازهم به یاد روزهای از دست رفتم افتادم

*************************************** 

 

دلم می خواهد اندکی دورتر بایستم ...
اندکی دورتر از اکنون،
همانجایی که بودنم شکل می گیرد ،
همانجایی که ماندنم را می ریسند،
ذره ای دور تر از وجود ،
اندکی بالاتر از حضور،
یک وجب مانده به عروج ،
آنقدر پاک ، به دور از هر گونه غرور،
من می خواهم از جسمم رها شوم ،
تنها برای ساعتی یا شاید دقیقه ای جای کسی دیگر باشم،
و از دریچه چشمانی دگر به بودنم ،
انسانیتم ،
نگاه کنم !
شاید تلخ باشد ،
اما می خواهم حس چشمان دیگران را بفهمم !
با کدامین نگاه مرا می نگرند؟
می خواهم ...
می خواهم ،
اما چه کنم ...
که هنوز بر سرجایم ایستاده ام !!!