بیهوده چه می بندم در مستی وهوشیاری
زنجیر نگاهم را بر ساعت دیواری؟
این هر دو سیه رو را – گر عقربه می نامی
یک لحظه به رقص آور بر صفحه زنگاری
وا مانده ز پوییدن بنشسته به پاییدن
چون پای گرفتاران در دام گرفتاری
یخ بسته زمان گویی چون آب زمستانی
وا مانده ز لغزیدن آن آیینه جاری
گوش است وصدایی نه چشم است وصفایی نه
جز ناله نا کامی جز آیه بیزاری
این پرده خاموشی این گرد فراموشی
چون عایق سربی شد سرپوش تبهکاری
در خواب گران خلقی پویان و دوان هر سو
روح همگی اما بازیچه بیماری
در پیله ابریشم موجود نحیفی را
مرگ از پی خواب آمد بی لحظه بیداری
رگهای زمان گویی از گردش خون خالی ست
دل در تپش افتاده در ساعت دیواری…
زندگانی چیست؟
زندگانی چیست؟ نقشی با خیال آمیخته راحتی با رنج و شوری با ملال آمیخته
پرتو لرزان امید،این چراغ زندگی شعله ای زیباست با بادمحال آمیخته
اصل امکان چیست این انسان کبراندوز کیست؟ قصه ای از هر طرف با صد سؤال آمیخته
ان بلند اختر سپهر و این تبه گوهر زمین هیچ در هیچ خیال اندر خیال آمیخته
هر یقینش با هزاران ریب و شک در ساخته هر دلیلش با هزاران احتمال آمیخته
مرگ دانی چیست درسی با هراس آموخته یا سکوتی جاودان با قیل وقال آمیخته
زنده یاد حمید مصدق: "سیب "
تو به من خندیدى
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده
از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
- خانه کوچک ما
سیب نداشت