می روم تا دور از تو با دنیا خود خلوت کنم
می روم تا با خودم سودا کنم
گم شدم در وحشت نیرنگها
می روم مثل خودی پیدا کنم
یک زمستان ابر در ذهن منست
دیده باید بعد از این دریا کنم
چند باید در سیاهی شب
فکر ناهمواریهای دنیا کنم
هیچ کس در فکر تنهائیم نیست
باید آخر فکر این تنها کنم
نیز خواهم در عبور نیک و بد
عشق را جور دیگر معنا کنم
گفت واله کنار بید و رود
بعد از این آلونکی برپا کنم
شاید آنجا وارهم از این و آن
شاید آنجا تا ابد مأوا کنم