راست می گفت سهراب... عاشق، همیشه تنهاست... تنهاییش اما از بی کسی نیست، از بی اویی است...
که این بی اویی، تنها زاده بیشتر و بیشتر غرق شدن در اوست... راست می گفت سهراب... چه بیدادی می کند این تنهایی...
هیچ چیز یک روزه یا یک شبه اتفاق نمی افته
نه عشق
نه نفرت
هر چیزی قبلش مهمه
و قبل ترش
و خیلی قبل ترش
...
زخمهای آدم سرمایه است ...
سرمایه ها تو با این و اون قسمت نکن ...
داد نکش ...
هوار نکش ...
صبور، آرام و بی سر و صدا همه چیز و تحمل کن
دلم می خواهد اندکی دورتر بایستم ...
اندکی دورتر از اکنون،
همانجایی که بودنم شکل می گیرد ،
همانجایی که ماندنم را می ریسند،
ذره ای دور تر از وجود ،
اندکی بالاتر از حضور،
یک وجب مانده به عروج ،
آنقدر پاک ، به دور از هر گونه غرور،
من می خواهم از جسمم رها شوم ،
تنها برای ساعتی یا شاید دقیقه ای جای کسی دیگر باشم،
و از دریچه چشمانی دگر به بودنم ،
انسانیتم ،
نگاه کنم !
شاید تلخ باشد ،
اما می خواهم حس چشمان دیگران را بفهمم !
با کدامین نگاه مرا می نگرند؟
می خواهم ...
می خواهم ،
اما چه کنم ...
که هنوز بر سرجایم ایستاده ام !!!
تو سخت ترین معمایی،
با آسان ترین جواب....!!!
و من معمایی ،
بــــــــــــــدون جواب!!!!