بیهوده چه می بندم در مستی وهوشیاری
زنجیر نگاهم را بر ساعت دیواری؟
این هر دو سیه رو را – گر عقربه می نامی
یک لحظه به رقص آور بر صفحه زنگاری
وا مانده ز پوییدن بنشسته به پاییدن
چون پای گرفتاران در دام گرفتاری
یخ بسته زمان گویی چون آب زمستانی
وا مانده ز لغزیدن آن آیینه جاری
گوش است وصدایی نه چشم است وصفایی نه
جز ناله نا کامی جز آیه بیزاری
این پرده خاموشی این گرد فراموشی
چون عایق سربی شد سرپوش تبهکاری
در خواب گران خلقی پویان و دوان هر سو
روح همگی اما بازیچه بیماری
در پیله ابریشم موجود نحیفی را
مرگ از پی خواب آمد بی لحظه بیداری
رگهای زمان گویی از گردش خون خالی ست
دل در تپش افتاده در ساعت دیواری…