کاش میدانستی !!!

دوباره سلام...
خسته نباشید و با امید به اینکه روز خوبی را گذرانده باشید
تقدیم به ......

کاش میدانستی !!!

زندگی با همه وسعت خویش محفل ساکت غم خوردن نیست ... حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست .... زندگی خوردن وخوابیدن نیست ....

زندگی کوشش وراهی شدن است .... از تماشاگر آغاز حیات .... تا به جایی که خدا می داند


دلم برای ...

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را به مهمانی گلهای باغ می آوردو گیسوان بلندش را به

بادها می داد و دستهای سپیدش را به آب می بخشید.

دلم برای کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون می دوخت و شعرهای

خوشی چون پرندها می خواند.

دلم برای کسی تنگ است

که همچون کودک معصومی دلش برای دلم می سوخت و مهربانی را نثار من

می کرد دلم برای کسی تنگ است

که شمال ترین شمال و در جنوب ترین جنوب همیشه در همه جا – آه با که بتوان

گفت:که بود با من و – پیوسته بی من بود و کار من ز فراقش فغان و شیون بود،

کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست

کسی . . .
-دگر کافیست

« حمید مصدق »



 

هوا بس ناجوانمردانه سرد است...


عایق سربی

بیهوده چه می بندم در مستی وهوشیاری

زنجیر نگاهم را بر ساعت دیواری؟

این هر دو سیه رو را – گر عقربه می نامی

یک لحظه به رقص آور بر صفحه زنگاری

وا مانده ز پوییدن بنشسته به پاییدن

چون پای گرفتاران در دام گرفتاری

یخ بسته زمان گویی چون آب زمستانی

وا مانده ز لغزیدن آن آیینه جاری

گوش است وصدایی نه چشم است وصفایی نه

جز ناله نا کامی جز آیه بیزاری

این پرده خاموشی این گرد فراموشی

چون عایق سربی شد سرپوش تبهکاری

در خواب گران خلقی پویان و دوان هر سو

روح همگی اما بازیچه بیماری

در پیله ابریشم موجود نحیفی را

مرگ از پی خواب آمد بی لحظه بیداری

رگهای زمان گویی از گردش خون خالی ست

دل در تپش افتاده در ساعت دیواری…

سلام گرم از اتاقی گرمتر ، سلام و سلام و باز هم سلام

ولی کیست که پاسخ دهد…..

دیگر برایم تازگی ندارد این که جوابی نشنوم به طبع اگر حرفهایم را در جایی دیگر میزدم حتما عکس العملی میدیدم ولی بگذریم تا امروز از همه چیزم گذشته ام این هم مثل بقیه کارهام و خواسته هایم

امروز که از محل کارم به طرف خونه راه افتادم نم نم برف می اومد و تو این فکر بودم که زمستان هم اومد و باز هم سرما و برف زمستانی و اینکه خوشا به حال کسانی که می تونند از این فصل خوب استفاده کنن از برف بازی گرفته تا درست کردن آدم برفی و …

ولی من چی!؟

من که نه از بهار و نه از تابستان و نه از پاییز چیزی جز خاطره به یاد ندارم چه طوری می تمونم زمستون خوبی هم داشته باشم

هر کدوم از این فصل ها بهتر بگم هر کدوم از این روزهایی که سپری شدن یا روزهایی که دارن میان برای من همش خاطره و تجربه بوده چه طوری میتونم فکر اون روزهایی رو نکنم که از دست دادم لحظه ها و موقعیت هایی که داشتم و نتونستم ازشون به نحو احسن استفاده کنم

من همین جا از تمامی کسانی که به هر نحو باعث رنجش خاطر و … اونها شدم میخوام که من رو به بزرگواری خود ببخشند

به امید روزی که همه به آنچه که مطلوبشان است برسند و با آرزوی روزهای خوش

بیکس

شب بر سر من جز غم ایام کسی نیست

میسوزم ومیمیرم و فریادرسی نیست

فریاد رس همچو منی کیست در این شهر

فریاد رسی نیست کسی را که کسی نیست

بیمارم و تب دارم در سینه مجروح

چندانکه فغان برکشم از دل نفسی نیست

آن میوه جان بخش که در دل طلب اوست

زینتگر شاخی است که در دسترسی نیست

بیش است ز ما طالع آن مرغ گرفتار

کو را قفسی باشد و ما را قفسی نیست.