شب شد دل من «سحر» نیامد
سیمرغ دلم ز در نیامد
طاووس که عشوه همکارش بود
سر در پر خود کشید و بر نیامد
روزی مرا به اشک خواندند
عشق از دل من به در نیامد
نام تو به لوح خون نوشتم
کین یار برفت و از سفر نیامد
خون جگرم طلای ناب است
این دُر گران ز بی ثمر نیامد
گفتند مرا که چونی؟؟
گفتم که غمش به پا و سر نیامد
گفتند حذر کن از عشق
من را به دیده خون حذر نیامد
عشقت ز دلم برون چه خواهی؟
چون میخی که به سنگ رفت و در نیامد
دیوان دلم به خون نوشتم
کین عشق به سیم و زر نیامد
رفت و دگرش یاد نیاید ما را
آواز حزین ز مرغ «سحر» نیامد
سلام وب قشنگی داری.به من هم سر بزن و خوشحالم کن